کد مطلب:292396 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:233

حکایت ششم: مرحوم سیّد محمّد جبل عاملی

كه در این حكایت از تأثیر نامه استغاثه و توسل عالم صالح مرحوم سیّد محمّد پسر جناب سیّد عباس كه اكنون زنده است و در روستای جب شلیت از روستاهای جبل ساكن است و او از پسر عموهای جناب سیّد درّ الدّین عاملی اصفهانی صهر شیخ فقهاء ( - جب شلیت مخفف جب شیث نبی اللَّه است كه در آنجا چاهی است منسوب به این پیامبر(ع) )

( - صهر: قرابت، خویشی، داماد. )

زمانه شیخ جعفر نجفی است.

سیّد محمّد كه از ایشان یاد شد به واسطه ظلم و جور حاكمان كه قصد داشتند او را در نظام و ارتش وارد كنند از وطن خود دور شد و با نداری و فقر به طوری كه در روزی كه از جبل عامل خارج شدند غیر از یك قمری كه عُشْرِ قِران است چیزی نداشت و هرگز درخواست نكرد و مدتی سیاحت و گردش نمود و در روزهای سیاحت كردن در حال خواب و بیداری چیزهای عجیب بسیاری دیده بود. سرانجام به كنار نجف اشرف آمد و در صحن مقدس از حجره های بالایی منزلی گرفت و در نهایت سختی و رنج اوقات را سپری می كرد و از حالش به جز دو، سه نفر كسی با خبر نبود تا آنكه فوت كرد و از زمان بیرون آمدن از وطن تا زمان فوتش مدّت پنج سال طول كشید و با حقیر رابطه داشت بسیار با عفّت و باحیا و كم توقع بود و در روزهای تعزیه داری حاضر می شد و گاهی هم تعدادی از كتاب های دعا را قرض می گرفت و چون بسیاری از وقت ها بیشتر از چند دانه خرما و آب چاه صحن شریف چیزی نداشت به همین دلیل بسیار بر خواندن دعاهای تأثیر دار مداومت و مراقبت می كرد و كمتر دعا یا ذكری بود كه او نخوانده باشد و اكثر شبها و روزها مشغول خواندن دعا بود.

زمانی مشغول نوشتن نامه برای حضرت حجّت(ع) شد، تصمیم گرفت كه به مدّت چهل روز بر آن مواظبت كند به این ترتیب كه همه روزه قبل از طلوع آفتاب همزمان با باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دریا است بیرون برود به طرف راست نزدیك چند میدان و دور از قلعه كه كسی او را نبیند. آنگاه نامه را داخل گل بگذارد و به یكی از نوّاب حضرت بسپارد و در آب بیندازد. تا سی و هشت یا سی و نه روز چنین كرد. خود می گوید: روزی از محل انداختن نامه ها برمی گشتم و سر را به زیر انداخته بودم در حالیكه بسیار ناراحت بودم، متوجه شدم یك نفر از پشت سر به طرف من می آید در حالی كه لباس عربی و چفیه و عقال داشت به من سلام كرد و ( - عقال: رشته ای كه مردان عرب دور سر بندند و شبیه عمامه است. )

من با حال افسرده و ناراحت جواب مختصری دادم و به او توجهی نكردم چون ناراحت بودم مایل نبودم با كسی صحبت كنم. مقداری از راه را با من آمد. امّا من به همان حالت قبلی خود بودم.

آنگاه به لهجه اهل جبل عامل فرمود: «سیّد محمّد چه حاجتی داری كه امروز سی و هشت یا سی و نه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بیرون می آیی و تا فلان مكان از دریا می روی و نامه در آب می اندازی؟ گمان می كنی امامت از حاجت تو آگاه نیست؟»

سیّد محمّد گفت: من تعجب كردم چرا كه هیچ كس از كار من آگاه نبود مخصوصاً این مدّت روزها را و كسی مرا در كنار دریا نمی دید و كسی هم از مردم جبل عامل در اینجا نیست كه من او را نشناسم مخصوصاً با چفیه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نیست به همین دلیل این احتمال را دادم كه نعمت بزرگ تشرف به حضور غایب پنهان (امام عصر(ع)) نصیبم شده. و چون در جبل عامل شنیده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هیچ دستی این گونه نیست با خود گفتم دست می دهم اگر اینگونه بود، آداب تشرف را رعایت می كنم. به همان حالت دو دست خود را جلو بردم آن حضرت نیز دو دست مبارك را جلو آورد. دست دادم، نرمی و لطافت زیادی را حس كردم. یقین كردم كه به آن نعمت بزرگ و موهبت عظیم دست یافته ام. آنگاه روی گرداندم كه دست مباركش را ببوسم امّا كسی را ندیدم.